در والفجر 8 بود که عملیات خیلی پیچیده شده بود. شهید حسین کوهرنگیها، مسئول طرح و عملیات تیپ قمر بنیهاشم بود. بنا نبود که در حین عملیات، نماز جماعت خوانده شود؛ چون بچهها جمع میشدند و اگر یک مرتبه بمباران میکردند، همه شهید میشدند. حسین با موتور آمد و گفت برویم یکجا که با شما کار دارم. من را عقب موتور نشاند و با سرعت به جایی برد که نمیدانستم کجا بود؛ ولی او همه جای منطقه را به خوبی میشناخت.
به گزارش پایگاه 598، "در هر نهضت و انقلاب الهی و مردمی ،علمای اسلام اولین کسانی بوده اند که بر تارک جبینشان خون و شهادت نقش بسته است. کدام انقلاب مردمی اسلامی را سراغ داریم که در آن،حوزه و روحانیت پیشکسوتان شهادت نبوده اند و بالای دار نرفته اند واجساد مطهرشان بر سنگفرشهای حوادث خونین به شهادت نایستاده است ..."
متن فوق بخشی از کلام نورانی امام خمینی(ره) در تجلیل از مقام شامخ شهدای روحانی بود، حال پایگاه 598 در گفتگویی که چندی پیش با حجت الاسلام و المسلمین آقا تهرانی انجام داده است پای خاطرات این استاد حوزه از جبهه های نبرد حق علیه باطل نشسته است که در ادامه می آید:
بنده یکی از آن عزیزانی که خیلی خوب میشناختم و از کودکی با هم بودیم، شهید آقا مصطفی ردانی پور بود، چون درباره ایشان اطلاعاتی دارم، میگویم. وقتی داستان کردستان پیش آمد، ایشان به غرب رفتند و سپس به جنوب آمدند. شهید ردانی پور، شهید خرازی و یک عده از بچههای اصفهان، همه از غرب به جنوب آمدند و یک عملیات را شروع کردند و بعد از آن دیگر در همانجا ماندند. خودش یک روحانی فعال به شمار می رفت و با شهید عبدالله میثمی و شهید رحمت الله میثمی ـ که برادر بودند ـ همراه بود.
مرحوم آقا عبدالله در قرارگاه خاتم و مصطفی هم فرماندهی لشکر امام حسین(ع) را بر عهده داشت و معمولا در قسمتهای مختلف فعالیت میکرد. یکی از کارهای خیلی خوبی که آقا مصطفی راه انداخت، ارتباط بین حوزه و جبهه بود. یادم میآید آقا مصطفی پلی بین حوزه و جبهه زد. او فرماندهان جنگ را جمع میکرد و به خدمت بزرگانی مثل آیات عظام مصباح، جوادی آملی، مشکینی، بهاءالدینی و بهجت میآورد. آقا مصطفی طلبه بود، هم او، این علما را میشناخت و هم آنها ایشان را میشناختند. این کار باعث میشد که همه طلبهها به فرماندهان عالیرتبه علاقهمند شوند و هم فرماندهان به طلبهها. در نتیجه معمولا موقع برگشت به جبهه با ماشینهایی که آورده بودند تعداد زیادی از طلبهها را هم به جبهه میبردند. علما هم بسیار به جبهه علاقه داشتند و احساس مسئولیت میکردند، این باعث میشد که رفت و آمد بین علما و رزمندگان برقرار بشود.
شهید ردانی پور معمولا هم دنبال این بود که از عملیات بگوید و راهکارهای اخلاقی بگیرد و از آقایان، استفادههای معنوی بکند. او میگفت آن خبرهایی که ما از آنجا داریم به آقایان میگویم تا دشمنان، مطالب را طور دیگری به محضر ایشان نرسانند، اطلاعات غلط ندهند و از داشتههای آقایان هم استفاده معنوی میکنیم. این فکر ایشان، فواید زیادی هم داشت. کار خیلی قشنگی بود. خیلی از این فرماندهان جنگ را ما از آن موقع دیده بودیم و میشناختیم؛ به ویژه بچههایی که در اصفهان بودند. برای همین هم بنده بعد از جنگ، آماری را درباره شهدای روحانی گرفتم و دیدم که نسبت شهدای روحانی به جمعیت ما زیاد است. طلبهها درباره حضور در جبهه، شهادت و حمایت از ولایت فقیه و حضرت امام(ع) تلاش خوبی داشتند. البته توجه داشته باشید که این را برای فخرفروشی نمیگویم؛ چون ما خودمان را مدیون نظام میدانیم و هر کس هم هر کاری کرده باشد وظیفهاش بوده است؛ حتی ما طلبهها هر چقدر هم دویده باشیم باز هم کاری نکردهایم و در مقایسه با کاری که باید میکردیم، اینها قطرهای بیش نیست.
در والفجر 8 بود که عملیات خیلی پیچیده شده بود. شهید حسین کوهرنگیها، مسئول طرح و عملیات تیپ قمر بنیهاشم بود. بنا نبود که در حین عملیات، نماز جماعت خوانده شود؛ چون بچهها جمع میشدند و اگر یک مرتبه بمباران میکردند، همه شهید میشدند.
حسین با موتور آمد و گفت برویم یکجا که با شما کار دارم. من را عقب موتور نشاند و با سرعت به جایی برد که نمیدانستم کجا بود؛ ولی او همه جای منطقه را به خوبی میشناخت. 10 دقیقه به اذان بود. گفت: نماز ظهر و عصر را بخوانیم. گفتم: حسین مگر علی (علی زاهدیفر، فرمانده لشکر) نگفته است نماز جماعت نخوانیم. گفت: نگفته که دو نفری نخوانید. گفتم: حسین چه کار میکنی؟ گفت: من الان دیگر کارم تمام است. نماز را خواندیم و برگشتیم. باور کنید 10 دقیقه نشد که او به خط مقدم رفت، بمباران کردند و حسین، تکه پاره برگشت. دستش خیلی مجروح شده بود. در ماشین امداد گفتم: حسین چی شد؟ گفت حاج آقا لیاقت نداشتم دفعه بعد، دعا کنید. حسین رفت اصفهان مداوا شد و برگشت. هنوز در فاو بود که شهید شد. اینها اینگونه بودند، میفهمیدند، راه را رفته بودند که امام میفرمود: یک شبه راه صد ساله را طی کردند.